شخصی به نام ذوالنون مصری میگوید : با کاروانی در بیابانی می رفتیم . در بین راه دزدان به قافله حمله کردند و به غارت اموال مشغول شدند . مردم از ترس به گریه افتادند اما زن صالحه ای که در کاروان ، همراه ما بود شروع به خندیدن کرد .
به او گفتم :
همه مردم گریه میکنند و تو میخندی ؟
او گفت : خنده ام از آن است که اینان از مخلوقاتی که خود خالق دارند می ترسند .
گفتم : برای رفع این بلا دعا کن که خدا فرموده است :
« ادعونی استجب لکم » ( بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را .)
او سرش را بسوی آسمان بلند کرد و گفت :
ای خدایی که آسمان را بدون پایه استوار کردی ! به حق آنچه از قلب من میدانی تسلط این دشمنان را از ما برطرف کن .
ناگهان ابری ظاهر شد و هوا سرد شد .. باران زیادی بارید و دزدان که در حال رفتن بودند اسبها و شترهایشان در آب فرو رفت به طوریکه نزدیک به هلاکت شدند .
در این حالت فریاد زدند :
اگر کسی که ما با دعای او گرفتار شده ایم برای رفع بلا دعا کند ما هم قول میدهیم همه اموال شما را برگردانیم .
من به آن زن گفتم :
برای رفع گرفتاری آنها دعا کن . او هم دعا کرد .
ناگهان ابر شکافته شد و خورشید نمایان گشت و تاریکی برطرف شد .
آن دزدان هم اموال کاروانیان را تماماً پس دادند و رفتند .
نظرات شما عزیزان: