شهر وحدتیه FUN
 
 

این داستان رو حتما بخونید.

صدای زنگ تلفن - دخترک گوشی رو بر میداره - سلام . کیه؟

- سلام دختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده بهش!
... ... ...
- نمیشه!

- چرا؟

- چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون بستن!

...

سکوت

...

عمو حسن نداریم!

- چرا داریم. الآن پهلو مامانه.

- ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!

- چشم بابا!

...

...

چند دقیقه بعد

...

- بابا جون گفتم.

- خوب چی شد؟

- هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد بعد با عجله از اطاق اومد بیرون همینطور
که از پله ها میدوید هول شد پاش سر خورد با کله اومد پایین. نمیدونم چرا تکون نمیخوره
دیگه؟

- خوب عمو حسن چی؟

- عمو حسن از پنجره پرید توی استخر. ولی پریروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی یک
صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون طور خوابیده!

- استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ******** نیست؟

- نه!

- ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:, :: 15:12 :: توسط : ر.جم اسپر

اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

 

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریك می گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است . اكنون تو یك راهب هستی . ما اكنون می توانیم منبع آن  صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند..
راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست كلید كرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است » . مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.  او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا
شگفت انگیز و باور نکردنی بود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .
لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون كسی كه اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 16:5 :: توسط : ر.جم اسپر

شخصی به نام ذوالنون مصری میگوید : با کاروانی در بیابانی می رفتیم . در بین راه دزدان به قافله حمله کردند و به غارت اموال مشغول شدند . مردم از ترس به گریه افتادند اما زن صالحه ای که در کاروان ، همراه ما بود شروع به خندیدن کرد .

به او گفتم :

همه مردم گریه میکنند و تو میخندی ؟

 

او گفت :  خنده ام از آن است که اینان از مخلوقاتی که خود خالق دارند می ترسند .

گفتم : برای رفع این بلا دعا کن که خدا فرموده است :

« ادعونی استجب لکم » ( بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را .)

او سرش را بسوی آسمان بلند کرد و گفت :

ای خدایی که آسمان را بدون پایه استوار کردی ! به حق آنچه از قلب من میدانی تسلط این دشمنان را از ما برطرف کن .

ناگهان ابری ظاهر شد و هوا سرد شد .. باران زیادی بارید و دزدان که در حال رفتن بودند اسبها و شترهایشان در آب فرو رفت به طوریکه نزدیک به هلاکت شدند .

در این حالت فریاد زدند :

اگر کسی که ما با دعای او گرفتار شده ایم برای رفع بلا دعا کند ما هم قول میدهیم همه اموال شما را برگردانیم .

من به آن زن گفتم :

برای رفع گرفتاری آنها دعا کن . او هم دعا کرد .

ناگهان ابر شکافته شد و خورشید نمایان گشت و تاریکی برطرف شد .

آن دزدان هم اموال کاروانیان را تماماً پس دادند و رفتند .


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 16:4 :: توسط : ر.جم اسپر

 

پاداش کمک

 

در شهر بصره زنی سیده بود که چهار دختر یتیم داشت که همه گرسنه بودند . ایام نزدیک عید بود . دختری که از همه آنها کوچکتر بود گفت :

مادرجان ! آیا میشود که در این ایام عیدی از نان جو ، یک شکم سیر بخوریم ؟

مادر از این سخن دخترش ، سیلاب اشک از چشمش جاری گردید .

ناچار چادر بر سر کرد و از خانه بیرون آمد . با خود گفت :

بهتر است که به نزد ابو اسحاق که قاضی بصره است بروم .

پس پیش قاضی رفت و گفت :

من زنی از اولاد علی علیه السلام می باشم و چهار دختر یتیم و برهنه دارم . حالا عید است و بچه ها گرسنه هستند . و تو از بیت المال صدقات را تقسیم می نمایی . فرمان بده چیزی به من بدهند که لااقل از این سختی جان به سلامت بدر ببریم ...

قاضی گفت :

 

بسیار خوب ! فردا بیا تا تو را راضی و خشنود نمایم .

زن سیده بسیار خوشحال شد و مراجعت کرد و به دخترهای خود بشارت داد.

یکی از آن دخترها گفت :

مادر ! اگر قاضی به تو وجهی داد ، با آن چکار میکنی ؟

مادرش گفت : تو چه میل داری ؟

گفت : من میخواهم که مقداری پنبه برایم بخری ، تا آن را بریسم و برای خود یک پیراهن تهیه کنم.

دیگری گفت : مادر ! از روزی که پدرم فوت شده است ، نان گندم نخورده ام . دل من نان گندم میخواهد.

  دختر کوچکتر گفت : دل من یک نان درسته میخواهد . و بدین ترتیب آن شب را با این آرزوها صبح کردند.

چون آفتاب سر از مشرق در آورد ، زن سیده به خانه قاضی رفت و در گوشه ای نشست تا مجلس خلوت شد . قاضی در آن وقت بسیار غضبناک بود و زن سیده در آن حالت پیش رفت و گفت :

ای قاضی ! – - من همان علویه ای هستم که روز گذشته به من وعده دادی که در حق من احسان و دستگیری بنمایی.

قاضی چون غضبناک بود ، فریاد زد و فرمان داد که آن زن سیده را بیرون کنند . زن با دلی سوزناک و آهی آتش افروز ، سیلاب اشک از دیدگانش جاری شد و با زبان فصیح و بیان جذاب و ملیح ، سر به جانب آسمان بلند کرد و عرض نمود :

ای خدای بالا و پست ! اکنون من جواب دختران گرسنه و برهنه خود را چه بگویم ؟

همه آنها در انتظار من می باشند و چنین امید دارند که اکنون آنها را به آرزوی خود می رسانم .

پروردگارا ! مرا از درگاه خود محروم مفرما و دست رد بر سینه من مزن که تو بر همه چیز قادری .

در حالی که آن زن با سوز و گداز در حال مناجات با خداوند بی نیاز بود ، مردی که سیدوک مجوسی نام داشت و مست شراب بود از نزد آن زن سیده عبور میکرد که صدای ناله علویه به گوشش رسید و به گمان اینکه او آوازه خوانی میکند ، پیش او آمد و گفت :

چقدر آواز تو ، نیکو و حزن آور است . مگر به تو چه مصیبتی رسیده است ؟

علویه گمان کرد که این مرد ، مسلمان و هوشیار است ، پس احوال خود را برای او شرح داد . سیدوک مجوسی فوراً به غلامان خود فرمان داد – - که این علویه را به خانه ببرند و خود نیز با او وارد خانه گشت . بعد چهار صد دینار ، پنج دست لباس به آن زن اعطاء نمود و او را مرخص کرد.

زن علویه بسیار خوشحال و مسرور به خانه مراجعت کرد و شرح حال خود را برای دخترانش تعریف نمود که همه آنها مسرور و شادمان گردیدند . بعد به جانب آسمان دست بلند نموده و عرض کردند :

پروردگارا ! آن کسی که به ما احسان نموده است را در بهشت عنبر سرشت و در قصور عالیه و غرفه های متعالیه منزل عطا فرما و ...

همان شب قاضی در عالم رویا دید که گویا در باغ بزرگی وارد شده است . در میان آن باغ ، قصری به چشمش خورد که زبان ، از وصف آن عاجز است . تا خواست داخل آن قصر شود ، مامور آنجا مانع ورود او شد . قاضی گفت :

برای چه مانع ورود من می شوی ؟

ملک گفت : این قصر مال تو بود ولی چون آن زن علویه را محروم کردی ، این را از تو گرفته اند و به سیدوک مجوسی داده اند .

قاضی وحشت زده از   خواب بیدار شد و در نهایت خوف و اضطراب ، تا صبح نتوانست بخوابد . صبح که شد با سرعت تمام به درب خانه سیدوک مجوسی آمد و سئوال کرد :

چه عمل خیری از تو صادر شده است ؟

مجوسی گفت : من پنج روز است که مست شراب می باشم . غرض از این سئوال و تفتیش چیست ؟

پس قاضی قصه خواب خود را برای او بیان کرد و گفت :

ثواب این احسانی که به آن زن علویه کردی را به ده هزار دینار به من بفروش !

مجوسی گفت :

ای قاضی ! بسیار کم است که عملی ، مقبول درگاه ایزدی گردد . پس حالا که میدانم این عمل من به درجه قبولی رسیده است چگونه میتوانم آن را به پول و زر این دنیا بفروشم . حال دست خود را به من بده تا کلمات شهادتین را بگویم و به شرف اسلام مشرف شوم .

پس شهادتین را گفت و مسلمان گردید . بعد آن زن سیده را پیدا کرد و تمام مال و ثروت خود را با او نصف به نصف تقسیم کرد .


ارسال شده در تاریخ : جمعه 22 آذر 1392برچسب:, :: 15:59 :: توسط : ر.جم اسپر

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ
خوش امدید..
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شهر وحدتیه FUN و آدرس vahdatiefun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 48804
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1